به نام خدای مهر
باز هم نگاه و حواسش به آدمها جلب شد! انگار می خواست و نمی خواست این اتفاق هر از گاهی باید می افتاد...
اول حواسش رفت به رفتار آدمها. هر کسی برای خودش متناسب با روحیاتش! کارهایی را می کرد.
هر کس یک چیز برایش مهم بود. حرص یک چیز را می زد. دغدغه ذهنی اش یک چیز بود.
و احتمالا این یک چیزها به ظاهر متفاوت بودند. یک پول را خیلی دوست داشت آنقدر که از خوشی اش می زد تا سه شیفت! سرکار برود و پول جمع کند.یکی برایش لباس مهم بود. یکی برای مد! یکی به هر قیمتی مدرک برایش مهم بود و هزار تا سوژه دیگر!
اما این وسط یک مساله مشترک بین شان وجود داشت، یک چیز برایشان مهم نبود یا شاید هم یادشان رفته بود!
آری... خودشان را یادشان رفته بود. این خود بیچاره ای که به دنبال ذره ای آرامش بدو بدو می کرد و افسوس...
وجه مشترک شان این بود که آرامش شان را گم کرده بودند و هر کدام در چیزی دنبالش بودند.
یکی در پول، یکی در لباس، یکی در مدرک علمی و...
فکر می کردند این چیزها برایشان آرامش می آورد. آن وقت، وقتی که بهشان نمی رسیدند آه و فغانشان گوش فلک را می کرد!
انگار حس می کردند با نبود این چیزها خطری تهدیدشان می کند.
آنقدر آرامش نداشتند که مثل آدم مارگزیده از هر چیزی می ترسیدند! از هر رسیمان سیاه و سفیدی...
و شاید اشکال کارشان اینجا بود که یکبار هم شده برای سامان گرفتن این دل بیچاره، ننشستند با خودشان خلوت کنند...
خلوت کنند و از خودشان بپرسند که آخر بنده خدا واقعا مشکل من این حرفهاست؟!
از خودشان نپرسیدند که من کی باید راحت شوم از این همه دویدن... از این همه جوش خوردن...
فکر نکردن که بابا چاره ی کار چیست؟ دلشان به حال خودشان نسوخت که از این همه حرص خوردن خسته نشدی؟!
آه از نداشتن لحظه ای خلوت، نداشتن قدرت تفکر. آه...
أین مولف شمل الصلاح و الرضا
کجاست آنکه پریشانیهاى خلق را اصلاح و دلها را خشنود مى سازد؟